طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

۱۸ سال گذشت...

...

۱۷ مرداد ۱۳۶۸ --  

۱۷مرداد ۱۳۸۶  -- 

درست ۱۸ سال پیش بود که صدای گریه های من واسه اومدن به این دنیا بلند شد! یه جای تاریک در دل محبت رو ترجیح ندادم به یه جای روشن ولی دریغ از محبت !

ای کاش که همون تو می موندم !

نمی دونم امسال همه چیز فرق می کنه یه جور استثناست امسال !

خوب به تاریخ نگاه کنین، ۶۸ و ۸۶ دقیقا جای اعداد عوض شده...یا تاریخ میلادی اون که دقیقا هر ۹ سال یکبار می شه تکرار میشه امسال هم بعد از ۹ سال یا همون ۲تا ۹سال! (۱۸سال دیگه) تاریخ ها تکرار شده یعنی شده همون ۸ آگوست !

خیلی جالبه نه ؟ اتفاقات این مدت اخیر و این روزها هم خیلی جالبه...نمی دونم چی بگم از دست این زمونه ؟

 

موجودیت محض تو...!

 ...

           که آن جا

                       تو را

                             کسی به انتظار نیست...!

           که آن جا

                     جنبش شاید

                             اما جمنده یی در کار نیست...!

نه ارواح نه اشباح و نه قدیسان کافورینه به کف

نه عفریتان آتشین گاو سر به مشت

نه شیطان بهتان خورده با کلاه بوقی منگوله دارش

نه ملغمه ی بی قانون مطلق های متنافی

تنها تو...

           آن جا موجودیت مطلقی...

موجودیت محض !

چرا که در غیاب خود ادامه میابی و غیابت

حضور قاطع اعجاز است...!


شب تنهایی...

 ...

شب بود، تنهای تنها خونه پشت همراه همیشگی، سیستمم بودم !...همین امروز بعد از اون فیزوتراپی سنگین متوجه شدم که باید این پای لعنتی ...!...عصری هم که کلاس زبان بود و اون ماجراهای سر کلاس زبان...این وسط تنها یه نفر می دونست که من باید پاهامو عمل کنم که همون عصرش بهش زنگ زدم...آره یاور بی کسی هام روزبه !...ازش خسته شدم بودم دیگه ! هی زنگ می زد می گفت بیام پیشت تنها نمونی منم می گفتم نه می خوام تنها باشم !...دوست داشتم اون شب رو با همدم های تنهاییم سر کنم با هر کسی که تو این مدت تنهایی باهام بوده !...

فریدون...قوزک پا رو زدم و باهاش عربده می کشیدم صدای اسپیکر تا ته باز بود و هنجره ی من اینو تا ته می خوند :

دیگه این قوزک پا یاری رفتن نداره

میخوام از دست تو از پنجره فریاد بکشمتب بی تو بودنو از لب سردت بچشم
نطفه باز دیدنت رو توی سینم بکشممثل سایه پا به پا من تو رو همرام نکشم

بذار من تنها باشم میخوام که تنها بمیرمبرم و گوشه تنهایی و غربت بگیرم
من یه عمریست که اسیرم زیره زنجیره غمت
دست و پام غرق به خون شد دیگه بسه موندنت!

سیر شده بودم ! باید استراحت می کردم آخه منه دیوونه صبح ۳ساعت و ۳۰ دقیقه زیر ابزار فیزو بودماا...اومدم تو سالن ظبط رو روشن کردم نمی دونم چرا این اومد!

 احمد شاملو

...کسی که من صداشو بیشتر از شعراش دوست دارم ! واسه خودش داشت از عشقش می گفت !...: ای آتش مهیب عشق در این دل بیچاره خاموش مشو...

کم کم سو سوی نور رو می دیدم ولی فقط سو سو بود ! دیگه نوری نبود ! نمی دونم من داشتم خاموش می شدم یا چراغها

آره این من بودم که داشتم خاموش می شدم...خوابم می یومد یعنی باید می خوابیدم

!

باید به هیچ کس و هیچ چیز فکر نمی کردم جز خود او !

.........!

و اما به خواب رفتم

...

ترانه تموم شد فکر کنم برای بار ۲۰ ام ! رفتم سراغ یخچال...گرسنه بودم وای خدای من همون چیزی رو دیدم که باید می دیدم ! یه پاکت شیر میهن یک لیتری ! این عادت منه که باید شیر رو از سر بکشم و یه ریز بخورم تا تموم شم آره این یک لیتری رو هم مثل بقیه ی پاکت های میهن تا ته خوردم

تا کی ؟؟

... 

دارم به یک روز حساس نزدیک میشم روزشمار رو ندارم ! ولی می دونم که خیلی نزدیکم...

... 

بدون شرح! 


رفتن تو !

...بیا بنویسیم که خدا ته قلب آیینه است...مثل شور فریاد یا نفس تو حصار سینه ست...با همیشه موندن وقتی که هیچ چی موندنی نیست !...با صدام می یام همه جا تو رو می نویسم...روی آیینه ی گریه هام گونه های خیسم...ای که معنی  ِ اسم تو آسمون پاک...ریشه ی صدام نبض عشق زیر پوست خاک ِ ...!

 شاید کمی بیش از اندازه ! خسته ام ! خسته از این همه حسرت ! حسرت روزهای که می تونست بهترین روزهای عمرم شه (شاید هم عمرمون)...شاید هم خسته از اوضاع نخوت انگیز و کثیف اطرافمون ! اتفاقات مدت اخیر خیلی روم تاثیر گذاشته که چرا ما هنوز خوابیم...اصلا دوست ندارم اینجا سیاسی شه ولی حتما جای گفتن داره در پی نوست نه ؟...فکر کنم ما وبلاگ نویس ها رسالت بزرگی رو داریم که باید وقادار باشیم به اون چه که انجوم می دیم هر چند که کوتاه اما صریح !...

                      روزی که تو دلشکسته رفتی....

                              من سکوت کردم...

                           رفتنت می گذرد، اما من ...    تا همیشه...

                                                    در غرور خود اسیرم...





کوروش تو در گور خود نخواب! که مردم تو در چرخ شان خوابند...!

روز حضرت عشق !

... 

  تو ای فرشته ی درد آشنایم دوایم کن

رها از غربت مرداب کهنه رهایم کن

چه کرده ای به دلم ؟ ای ستاره ی من

غریب مانده ام انگار، آشنایم کن

 تو ای شبنم گل سرخ ! دوستــــــــت دارم...

بدون اینکه بپرسی چرا، صدایم کن

کنار پنجره ی انتظار پوسیدم

بیا و از همه ی این دلواپسی ها رهایم کن...

یه خداحافظی کوچولو !

 ...می دونم برات عجیبه این همه اصرار و خواهش...این همه خواستن دست هات حتی بدون نوازش !...می دونم برات عجیبه من با اون همه غرورم پیش همه ی بدی هام چه جوری بازم صبورم...می دونم واست سوال ِ که چرا پیشت حقیرم...دور می شی و منو نبینی باز سراغ تو می گیرم...چاره ای جز این ندارم آخه خون شدی تو رگ هام...می میرم اگه نباشی بی تو من بد جوری تنهام...من چه جوری تو رو خواستم ؟تو چه جور ازم گذشتی...

  تمام لحظه های با تو بودن را مرور می کنم

                     اگر بدانی چقدر سخت است یاد بودنت

                                               در عمق وحشت نبودنت....

 

         این روزها آسمان غم غریبی دارد

               این روزها آسمان سنگین تر از  

                                            زمین بر روی زمین می بارد...

 

 

 دلم خالی شده

           

             شاید دوباره  هوای تو را کرده و

                                  از پس پرده های نا امیدی

                                                           پیدایت نکرده...

 

       ای مسافر

                  دلم خالی شده

                          

 

                    اما نه به اندازه ی باور تو نسبت به من!...


پ.ن ۱:

با تشکر فراوان به تمام عزیزانی که میخونه ی *حضرت عشق* رو تنها نمی ذارن باید بهتون بگم که *حضرت عشق* تا حدود یک ماه دیگه به روز نمی شه ! (به دلیل مشکلات فنی؟!) از همین جا از همتون عذرخواهی می کنم...ولی مطمئنن منتظر روزی که می خوام دوباره بیام باشین آخه روز بزرگی ِ...که شاید اگه اون روز نبود *حضرت عشق* هم نبود !


...یا حق !

ارادتمند شما *حضرت عشق*(روزبه)

سال نو !...من کجا و تو کجا ؟

می خوام از شب سال تحویل که برام یه شب به یاد ماندنی بود بگم ! خیلی وقت بود که تصمیم گرفته بودم که شب سال تحویل اونجایی باشم که باید می بودم چون وظیفه ی خودم می دونستم ! ساعت حدود ۳ بود که از خونه زدم بیرون...البته با یه جفت شمع و کبریت خیابون ها خیلی ساکت بود ولی روشن تر از بقیه ی شب ها ! تک و توک هم خونه هایی بود که بیدار بودند !...البته که عکس ها خیلی بد افتادن آخه شب بود و تاریک ولی به هر صورت تونستم کمی درستشون کنم...


طبق عادت روی لبه ی جوب راه می رفتم ولی یه حال دیگه داشتم کمی خوشحال و کمی هم مشغول !


داشتم می رسیدم به نزدیک های مقصد ! یه خورده دلشوره داشتم و البته ترس ! آخه اگه کسی می دید من چی می گفتم ؟


و اما رسیدم به سرانجام...به همون جایی که خیلی وقت بود واسش برنامه ریزی کرده بودم که سال تحویل اونجا باشم و اونجا سال نو رو واسه خودم شروع کنم احساس عجیبی داشتم و البته قشنگ ! ساعت دستم نبود ولی می دونستم که هنوز سال تحویل نشده واسه همین زود دو تا شمعی که آورده بودم رو روشن کردم و گذاشتم کنار دیوار...خودمم به دیوار تکیه زدم و نشستم و فکر کردم...این بار نه به گذشته بلکه به آینده ای که در انتظار اومدنشم ! با سر و صدای خونه های اطراف از فکر در اومدم... متوجه شدم که سال تحویل شده...خنده رو لب هام بود ! نگاه شمع کردم...باورم نمی شد...باورم نمی شد...یکی از شمع ها خاموش شده بود چرا ؟ حدود یه چند ثانیه بعد هم دیدم اون یکی هم خاموش شده چرا ؟


 ولی این اتفاق رو به فال نیک می گیرم ؟! فکر می کردم که عکسی که از شمع ها گرفتم خیلی خوب در اومده ولی بدتر از همه در اومده هر کاری هم کردم نتونستم کاری واسش کنم...

آخرین یادداشت ۱۳۸۵...آغاز ۱۳۸۶...!

 ...

یک سال گذشت با تمام فراز و نشیب هاش گذشت به قولی هر چی بود گذشت !... روزهای بد با خاطره های آزار دهنده و روزهای خوش با خاطرات ماندگار....عجب سالی بود...

به هرحال امیدوارم که سال خوبی رو پشت سر گذاشته باشین و مهمتر از اون اینکه ازش خوب درس گرفته باشین...پیشاشی سال نو باستانی ِ۱۳۸۶ رو به تمامی ِ هموطنانم تبریک می گم.

واینم از آخرین یادداشت ۱۳۸۵..


آری باز هم در کوچه پس کوچه های چشمانت غریبی می کنم

و سحرگاهان که شبنم آیتی از پاک بودنت را به عالم می بخشد

و گل ها بستر آیات می کردند

به مهراب بهاران

سال نو رو پاک تر از شبنم گل ها برایت آرزو دارم...