طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

طرح یک کویر

طرح یک کویر بهانه ای است برای نوشتن و کمی فکر کردن به روزهایمان....

کوری

  اگر به کوری بگوییم، تو آزادی، دری را که او و دنیا را از هم جدا می کند باز کنیم و بار دیگر بگوییم برو آزادی، نمی رود، همانجا وسط جاده با رفقای خودش بی حرکت می ماند. (کوری. نوشته ژوزه ساراماگو٬ برگردان اسدالله امرایی٬ انتشارات مروارید)

"کوری" فراتر از تصویر کردن یک جامعه مدرن و پیشرفته که پا به روزهای نخست انسان گذاشته، تصویری است از به انحطاط کشیده شدن همه ویژگی ها انسانی و گروهی. در کوری بزرگواری ها و شرافت انسان روز به روز فرو می پاشد تا جایی که حتا تاریخ هم نشانه های تصویری و نوشتاری از آن ندارد! انسان سده بیستمی و به ظاهر متمدن تن به هر خواری و پستی می دهد و آنجاست که دیگر تفاوتی بین دکتر و فیلسوف با دزد و قاتل نیست! همه با هم برابرند و همه، به گونه ای که می خواهند جسم و جان خود را پیش کش این سرنگونی انسان و انسانیت می کنند.

در کوری انسان متمدن به موجودی تبدیل می شود که ساراماگو بارها از آن به نام "حیوان" نام می برد، حیوانی که حاضر هست تنها برای زنده ماندن دست به هر کاری بزند، حالا این کار چه فروختن تن خود به یک مشت کور اوباش، چه برگشتن به عادت ها و رفتارهای انسان های نخستین و چه بسا پیش تراز آن!
این حیوان هر روز در حال پوست انداختن است و هر بار که مشغول این کار سترگ است یک گام به لگدمال کردن همه پاکی ها و زیبایی ها جهان بر میدارد.

کوری را شاید بتوان گفت سرگذشتی است از همه زمان هایی که ما در زندگی مان خواه یا ناخواه کور شده ایم و آغوش خود را برای جولان دادن زشتی ها و پلیدی ها باز گذاشته ایم.

کوری همچون داستانی ساختارشکن و ناب دارای شیوه نگارشی شگرف و دیدنی است. ژوزه ساراماگو برای شخصیت های اصلی و حتا حاشیه ای داستان خود هیچ نامی را برنگزیده است! و در کوری انسان ها با ویژگی های ظاهری و شخصیتی که دارند نام برده می شوند. این شیوه نامگذاری کمک شایانی به فضای کلی داستان می کند و به خواننده فرصت برقراری بهتر را با شخصیت ها می دهد.
نشانه های نگارشی از جمله نشانه پرسشی، نشانه تعجب و ... جایی در متن کوری ندارد! و خواننده گاه با پاراگراف های طولانی _که حتا به چند برگ هم می رسند_ که از زبان شخصیت های داستان در زمان های گوناگون گفته می شود، سر می کند. این شیوه نگارش شاید در آغاز کوری کمی برای خواننده سخت باشد، ولی هر چه به جلوتر می رود توانایی اندیشیدن به رخداد ها، و همذات پنداری را برای او ممکن تر می کند. بدون شک تصویر سازی و فضاسازی برای این چنین داستانی به ظاهر سخت و در جاهایی ناممکن است! ولی ساراماگو دست به کار بزرگی زده است، توصیف ها و شیوه گفتن دربرخی از صحنه ها بی همتاست. برگردان (ترجمه) خوب اسدالله امرایی هم کمک شایانی به خواننده های فارسی زبان کرده است، به راستی برگردان درخور توجهی است. ساراماگو در سال 1998 برای نوشتن کوری موفق به کسب جایزه نوبل شد.

  آخرین باری را یاد آوردند، که باران را دیدند. آنها نمی توانند تصور کنند که سه زن بی ستِر آنجا هستند، مادرزاد، لابد دیوانه اند  باید  دیوانه باشند، آدم عاقل که توی باران به این تندی جلوی بالکن رو بروی همسایه ها شستشو نمی کند. حتی اگر مشرف نباشد، چه فرقی می کند که ما کور هستیم، بعضی کارها هست که آدم نباید بکند، خدای من باران به سر و روی آنها می ریزد را می کشد و از سر و شانه شان روی شکم شره می کند و توی تاریکی جاهای پنهان گم می شود، خیس می کند و از پاهاشان راه می کشد و همراه با کف به پایین می ریزد، شاید ما این باشکوه ترین لحظه تاریخ شهر را نمی توانیم درک کنیم، کاش من هم می توانستم همراه با آن جاری شوم، پاک و برهنه و مطهر. زن اولین مرد کور گفت فقط خدا ما را می بیند، زن که به رغم ناامیدی اعتقاد دارد خدا کور نیست، زن دکتر می گوید  آسمان ابری است حتی او هم نمی بیند، فقط من شما را می بینم.

نظرات 8 + ارسال نظر
سلی چهارشنبه 17 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 01:09 ب.ظ

با خوندن رمان کوری بود که ساراماگو رو شناختم. رمان محشریه .من که خیلی خوب تونستم تصویر سازی کنم صحنه های کتاب رو.
بدبختی ادم ها به جایی میرسه که حتی روی تعفن و گه خودشون و دیگران راه میرند و حتی شرمی ندارن از اینکه شلوارشونو جلوی هم بکشند پایین و..
از قسمت های جالب کتاب همون کور نشدن زنه بود که تونست یه نجات دهنده واسه شوهرش و بقیه باشه.
خیلی لعنتی یه کتابش.
مرسی روزبه

من با دخمه آشنا شدم با ساراماگو.
ولی خوب این دو تا خیلی با هم تفاوت دارند.
کوری شاهکاره.

نکته جالب فراوون داشت. ولی صحنه های دستشویی کردن و رفع حاجت! خیلی جالب بود. شاید به این دلیل این اندازه خوب تصویرسازی کرده و بهشون پرداخته که خودش جایی از کتاب میگه:
روش های زیادی هست برای اینکه انسان تبدیل به حیوان بشه ولی این اولین روش اون هست.

حرف برای گفتن کتاب زیاد داشت. خیلی.
ممنون سلی جون.

امین جمعه 19 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 11:43 ق.ظ

سلام ..

چندان کتاب خوان نیستم .. ساراماگو رو هم نمیشناسم ..
اما با این مطالب به نظرم میرسه که اگه چهار نفر مثل اون روی مخ فرهنگ راه میرفت .. و چهار نفر عامل (البته بهتر از ما !) تو این دنیا پیدا میشد .. وضع مون بهتر از این بود !

یا حق

با نهایت بی ادبی و شرمندگی شما کار خیلی بیجایی می کنید که کتاب نمی خوانید!

تا دلت بخواد تو همین ایران پوکیده خودمون از اینگونه آدم ها هست ولی خوب یا ما نمی خوایم ببینمشون یا اینکه نمی ذارن.

خبلی جاها اگه ما هم عامل باشیم نمی تونیم و توانایی دگرگونی رو نداریم.

یعنی میخوای بگی این امواج منحوسو اح دوشنبه 22 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 12:10 ب.ظ

جمله اولش منو یاد کتاب سمفونی روحانی انداحت... نمی دونم چرا.... نمی دونم... یه جورایی بالاحره! ای بابا

چه جالب... من کلا با این واژه ی کوری جورم! اصلا واسه حودم ساحته شده! باور نمی کنی؟

وقتی هم که چیزایی هست که تو حتی نمی تونی تصور کنی! یعنی به بی نهایت تصوراتت فکر کن! می بینی؟ من چیزایی رو می گم که حتی در بینهایت تصوراتت هم نمی گنجه... ولی هست. اونوقت هم کوری... و همیشه قدر همین چیزایی که میدونی قدر همین دنیای خودت زندگی می کتی.... و مضحک انجاست که کوری تو فقط کوری توئه!

ــــ

روزی فک کن .... فک کن تو یه جزیره خیلی کوچیک بدنیا اومدی و نشستی... یه جزیره بزرگ و سر سبزم او دور دست ها هست که از اینجا میبینیش.. یه کوسه هم مرتب دور جزیره تو دور میزنه... بعد ۷۰ سال کوسه میمیره و تو تصمیم میگیری خودتو به جزیره سرسبز برسونی میپری تو اب و محکم میخوری به زمین... میری جلوتر پات میخوره به یه دم پلاستیکی کوسه نگاه میکنی میبینی یه شیار دایره ای دور جزیرته که این دم توش حرکت میکنه! میری جلوتر میخوری به دیوارای کاغذی! پاره می کنی و میبینی که وسط یه کویر ایستادی... الان چه حسی داری به چی فکر می کنی؟

این کوری ای که تو ازش گفتی کمی با کوری من تفاوت داره.
تجربه های من از کوری کمی حال به هم زنی تر هست.
یه جور خودساختگی از گونه کورش!
که چه لحظه هایی هم از اون لذت می بردم!

----

جالب بود گفته ت.
تو بخشی از این نمونه یه سری چیزا نسبیه. ولی خوب از گفتنش بگذرم.
اگه بخوای از یک طرف به این قضیه نگاه کنی، همیشه آدما این جوری هستن که زمانی یه چیز تازه رو پیدا می کنن حس غرور و یکتایی شون بالا می زنه! ولی دریغ از اینکه شاید هیچی نبودن و این کشف تازه اگه بخوا از دور بهش نگاه کنی یک "حقارت" و "زبونی" ای بیشتر نیست. ولی خوب باز هم به خودشون افتخار می کنند و همه چیز رو به باد فراموشی می سپارن.

این قضیه تو خیلی از کشف وشهود ها زندگی ما هست.

من شاید اون لحظه احساس آزادی هم کنم. آزادی از اینکه بعد از 70 سال تونستم خودم رو از یک حصار یک دیواری که وجود نداشته و من خیال می کردم وجود داره رها کنم و اینکه فریاد بزنم "من هستم، من وجود دارم" ولی باز که بخوام بیشتر فکر کنم اون آزادی کمرنگ تر میشه و در رو به روی اون همه بزرگی کویر زانو می زنم.
نه برای بزرگی اون. برای نا توانایی و رسیدن به شناخت نا توانایی خودم در برابر پیرامونم.

ولی احساس می کنم این دوگانگی در ظاهر پیرامون و طبیعتی که من توی اون بودم و این تفاوت ها رو دیدم کمی برام لذت بخش بوده باشه. و دوست دارم اون لحظه اون ثانیه خودم رو بسپارم به ذره ذره خاک. اون لحظه بمیرم.

اوری جدن فکر می کنم نمی تونم این لحظه رو ببینم. از همه توانایی های جسمی و روانی من این خارجه! کور شدن هم دلیل خوبی پیدا می کنه این لحظه!

خودت چی؟

تالبالبالاعتاللب سه‌شنبه 23 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 08:40 ق.ظ

اوهوم متوجهم...

چه جالب... من اگه باشم اول به این فکر می کنم که کی و به جه دلیلی این قفس مصنوعی رو واسه من ساخته... بعد... احتمال می دادم که این تصویر جدید هم یه قفس دیگس.... جستجو می کردم... و هر بار بیشتر فکر می کردم تا با محیط همخون بشم... نفس بکشم... ؛مامانم میگه: وقتی قدرت مقابله نداری... از در دوستی وارد شو؛ !! وقتی تمام موقعیت رو خوب به دست بگیری اونوقت زودتر به جواب میرسی... مثل پازلی که هرچی کامل تر شه اسون تر می شه !
ازادی...
من فکر می کنم اگه خودم باشم بیشتر حس اسارت بهم دست میده و تا رسیدن به یه دلیل قانع کننده این حس بیشترو بیشتر میشه...

واسه من که توانایی جسمی و روانی یکیه... با این حال تو این مورد یه تفاهم عمیق داریم! زهوار بنده هم در رفته!

دقیقن. منظور بخش دوم گفته من هم همین بود که گفتی.
اون تعریف از آزادی که تو جنبه اولش گفتم یک تعریف خیالیه!
چیزی که اصلن وجود نداره ولی ما گاهی واقعن باور می کنیم که هست.

این ته بیگانگی آدم با خودش هست. چیزی که از آغاز تا اون لحظه توش بودی هیچ دستی توش نداشته باشی خیلی بده. خیلی.

مامانت خوب گفته ولی مشکل من اینه که هیچ زمان نتونستم این طوری شم. چرا؟ ....

باز داریم نزدیک مهر می شیم و یک خروار کار تکراری تر و مزخرف تر.
حیف شد. دیگه کمتر میشد خوابید!!!

حسام چهارشنبه 24 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 03:41 ب.ظ http://hessamm.blogsky.com

از روی این کتاب یه فیلم هم ساخته شده، به همین اسم. دیدیش؟

متاسفانه نه.
ولی یه چیزایی ازش شنیدم.
گمونم مث سایر اقتباس ها اینم آن چنان قوی نبوده.
کتاب به نحو عجیبی در جاهایی غیرقابل فیلم شدن هست!!
خیلی سخته. نمی دونم.

فروغ جمعه 26 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 06:40 ب.ظ http://www.naerika.blogfa.com

روزبه.میشه نظر داد؟

آره. چرا که نه؟

محسن یکشنبه 28 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 10:13 ق.ظ http://after23.blogsky.com

اون جملات اولت منو یاد دو تانابینایی انداخت که توی فیلم کسی از گربه های ایرانی خبر نداره دیدمشون. دوتایی که زنه میگفت:
میخوایم از ایران خارج بشیم و بریم دنیا رو بگردیم و دیدنی ها رو ببینیم......

آره. همون موقع هم که فیلم رو دیدم خوشم اومد از این دیالوگ.
هر چند که اگه درست یادم باشه چند سکانس قبل تر اون فیلمبرداری تو راهرو ها و حرکت دوربین برام فوق العاده بود.
هر چند که فیلم به کل نا امیدم کرد!

اوری دوشنبه 29 شهریور‌ماه سال 1389 ساعت 09:04 ق.ظ

خواستم نظر بدم ... این نمی ذاره... بیخیال شدم

کی؟ من ؟؟
کی؟ این؟؟

تو فعلن بخواب. استراحت کن. فردا باید کوفت بدی به ملت!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد